برنامه سفر سه روزه به شیراز
سعید جعفرزادگان
لابد می پرسین کجا؟ بذارین از یکم قبلتر شروع کنم. فکر کن چند ماه پشت سر هم تو یه شهر شلوغ و پر سروصدا، با هوای خاکستری رو به سیاه از شدت آلودگی، از صبح خروس خون تا غروب سرکار باشی و کمتر وقت داشته باشی به خودت و روحیات و علایقت برسی. ساده بگم؛ اصلا تفریح نکنی. اگر مثل من باشی حتما تجربه کردی که شبا پیش خودت تو ذهنت واسه خودت برنامه تفریحی بریزی و حداقل یکم بافکرش روحتو نوازش کنی. از قدیم هم که گفتن وصف العیش، نصف العیش. ولی خب آخه اون نصفه دیگهش چی؟ دقیقا برنامه سفرمو توی همچین شبی چیدم که فقط نشینم شبا فکر و خیال بکنم. از محل کارم چند روز مرخصی گرفتم. از اونجایی که کارمند خوب و حرف گوش کنی بودم دلیل برای مخالفت واسه مرخصیم وجود نداشت.
خب حالا زمانش بود که فکر کنم ببینم کجا برم کجا نرم. با چی برم باکی برم. توی همین حال و هوا بودم که پیش خودم گفتم ببین برو یه جا که تا حالا نرفتی. ولی خب سخته آدم یه جا بره بدون هیچ همراهی که هیچی هم از اون شهر ندونه. وصف مهمون نوازی آدمای جنوب کشور رو زیاد شنیده بودم ولی دوس داشتم یه جا باشه که توی این چند روزی که مهمونشونم زیاد غریبی نکنم. خلاصه بهم خوش بگذره. اگه حتی آدم گشتوگذار هم نباشی وصف شیرازیها و مهمون نوازی و باحال بودنش رو قطعا شنیدی. دیگه این دست و اون دست نکردم. سریع بلیت هواپیما مو واسه فردا عصر گرفتم. چشمتون روز بد نبینه. نمیدونم چه حکمتیه من هرموقع میخوام کلی خوش بگذرونم و یکم به خودم برسم قبلش باید یه ضد حال بخورم.
دوربین مو چند وقت پیش داده بودم به یکی از دوستام که توی سفرش استفاده کنه. همون شب تا بلیت فردا روگرفتم بهش گفتم که تا آخر شب یا فردا صبح به دستم برسون. نیلوفر هم بهم گفته بود که خیالت راحت صبح نرسونم به دستت تا ظهر حتما دیگه آماده ست. منم دیگه اوکی رو دادم و شب وسایلامو جمعوجور کردم که واسه فردا زیاد کاری نداشته باشم. فردای اون شب هرچی تا ظهر منتظر بودم دیدم خبری نشد. نگو خانم یه جلسه اولیا مربیان داشته و به کل یادش رفته عکس و فیلماشو خالی کنه و برسونه به دستم. دو بار زنگ زدم بهش دیدم خاموشه دیگه بیخیال شدم. گفتم دوربین میخوام چیکار وقتی گوشیم هست.
حالا بماند که من عاشق عکاسیام و عکس با دوربین یه چیز دیگه است. خلاصه ریسک نکردم و دیگه بیخیال شدم. تا اینکه دو سه ساعت به پرواز دیدم نیلو زنگ زده میگه فریبا تا نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میرسونم به دستت. منم خوشحال گفتم حله! پس من تا یه ناهار میخورم دوربینم به دستم میرسه و میرم که به اندازه یک سال پست اینستا بذارم از عکس های شیراز. دیدم شد یک ساعت خانم نیومد. منم هنوز سرویس نگرفته بودم تا اول دوربین به دستم برسه. نگم براتون چه استرسی کشیدم تا خانم پیداش شد. دوربین رو تحویل گرفتم و سریع سرویس گرفتم به سمت فرودگاه. دیگه داشتم دق میکردم. هی میگفتم دیدی الان پروازت میپره. دیدی همیشه ضد حال میخوری. هی به راننده میگفتم الانه که گیت رو ببندن. دیگه اعصاب اونم خورد کرده بودم. حق داشت بنده خدا. اونم پا تا پای من استرس میکشید.
خلاصه خدا خواست و تونستم هر طوری که بود با یه قیافه پریشون و مضطرب و بی اعصاب لحظه آخر به پروازم برسم. صندلی کناریم یه مادربزرگ گوگولی و سانتال مانتال بود که دقیقا کنار پنجره هواپیما بود و همینطوری که داشت سیبهای سرخ رنگ قاچ شدشو میخورد بیرونو نگاه میکرد. یه طوری بود که حس کردم داره نهایت لذتو از زندگیش میبره. اونوقت من! بعد از چند ماه چند روز مرخصی گرفتم که مثلا نفسی تازه کنم. پیش خودم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست. کلا آدم خوشبینی نیستم.
همینطوری که تو ذهنم با خودم دعوام بود و هی با خودم کلنجار میرفتم یهو شنیدم که یه صدای ملایم با یه لحن مهربون و یه لهجه خوشکل میگه: چرو پریشونی دختر گلوم! بیا عزیزوم یکمی آب بخور جون بیگیری! تو یه لحظه خودمو جمع کردم. لیوان آب رو گرفتم و گفتم ممنون مادرجان. با نهایت حوصله صبر کرد آروم آب بخورم. لبخند بهم زد و گفت: گمپ گلوم ای چند تا سیبو هم بخور ایقدم اوقات خودت تلخ نکن. انقدر مهربون و شیرین بود که توی راه کلی باهم خوش و بش کردیم تا رسیدیم به شیراز.
از فرودگاهش نگم براتون. سقفهای بلند و تر تمیز. محیط خوشبو و دلباز. کاشیهای براق و ... اگه توی شهر آلودهای مث تهران زندگی کنی حتما وقتی وارد یه جای جدید بشی این چیزایی که گفتم خیلی توجهتون رو جلب میکنه. اولین کاری که کردم یه تاکسی گرفتم و رفتم هتل تا وسایلامو بذارم و استراحتی بکنم. نمیدونم چی تو هوای شیراز هست که انقدر آدمو ریلکس میکنه. دوس داشتم همونجا کف خیابون یه زیلو بندازم و چشمامو ببندم و یه دل سیر لذت ببرم.
تازه میگن تو فصل بهار که نارنجا بهار میکنن بوش آدمو مست میکنه. باید حتما یه بار توی اردیبهشت بیام شیراز. به قول شیرازیا آفتاب شیراز جنگه. ینی قشنگ میسوزونهها ولی من که راضیام. یه لحظه پیش خودم گفتم فکر کن زمستون باشه بعد همچین آفتابی هم بزنه. توی اون سرمای زمستون انگار یه بخاری با خودت داری همیشه. ازونجا که چهار پنج روز بیشتر مرخصی نداشتم برناممو جوری چیده بودم که بتونم نهایت استفاده رو از جاهای دیدنی شیراز ببرم. هتلم نزدیک حافظیه بود. قرار بود دم غروب برم پیش حضرت حافظ یکم خلوت کنم و از هیاهوی ذهنم دور شم. آدرسو هم از گوشی نگاه میکردم هم از آدمای توی پیاده رو میپرسیدم. خودمو رسوندم به آرامگاه. با یه استقبال خوب و با عزت و احترام منو به داخل راهنمایی کردن. بهمحض ورود قشنگ انگار وارد دنیای دیگه ای شدی. صدای استاد شجریان که شعرهای حافظ رو میخوند و موسیقی سنتی دلنشین از سراسر مجموعه خیلی ملایم و گوشنواز شنیده میشد.
ابتدای ورودی از یه پیرمرد مهربون که یه طوطی رو دستش داشت یه فال گرفتم و گفتم نزدیک آرامگاه بازش میکنم. فال خوبی بود. نیاز داشتم حرفای توی فال رو یکی بهم بزنه که چه کسی بهتر از حضرت حافظ. به لسانالغیب درود فرستادم کم کم راه افتادم که سری هم به استاد سخن جناب سعدی بزنم. یه مقدار همون اطراف پیادهروی کردم که متوجه یه باغ دقیقا پشت آرامگاه حافظ شدم. روحم از باغ جهاننما خبر نداشت. اسمشو قبلا شنیده بودم ولی اصلا توی برنامهم نبود. کلی ذوق کردم که با یه تیر دو نشون زدم. از نگهبانی بلیت گرفتم و وارد باغ شدم. توی فضای باغ جهاننما با اون راهروهای معرکه و درختای تراشیده شدش حتی اگه خسته هم باشی دوس داری ساعتها قدم بزنی. تا کل باغ رو نچرخیدم بیرون نیومدم.
از اونجا با اسنپ به سمت آرامگاه سعدی به راه افتادم. سعدی یه حال و هوای خاصی داره. واسه من اینطوری بود که حس میکردم برگشتم به قرن هفت و شیخ اجل همونجا نشسته و داره گلستان و بوستان رو مینویسه. بااینکه یکم خستگی توی پاهام حس میکردم فضا طوری بود که دوس داشتی شاعر باشی. ابیات و نوشتههای روی کتیبههای ضلعهای مختلف مجموعه رو خوندم و با هر خط توی بطنشون فرو میرفتم.
دیدارم با سعدی شیراز به پایان رسید و وقتش بود برگردم و خودمو واسه فردا آماده کنم. اعتقادی به غذا و فضای لوکس ندارم. دوس داشتم توی فضای بازاری و سنتی شهر شام بخورم، ولی انقدر دیگه راه رفته بودم و گرسنه بودم که رفتن به هتل رو ترجیح دادم. هرچند شیراز جدا از بافت فرهنگی و تاریخیش کلی جاهای لوکس و مدرن داره که اونایی که به این سبکها علاقه دارن میتونن برن و غذا بخورن و وقت بگذرونن.
فردای اون روز راه افتادم به سمت ارگ کریمخان زند. اول اینو بهتون بگم که خیابون زند شیراز خودش یه جاذبه گردشگریه. از اول خیابون از سمت میدون ستاد (امام حسین) که راه بیوفتی به طرف ارگ کلی مغازه و دستفروش های باحال هست که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد دارن. البته بگم اگه از مسیر شلوغ خوشتون نمیاد از یه سمت دیگه برید یا با تاکسی و اتوبوس و مترو خودتون رو برسونید به ارگ. ولی از من مشینوید شیراز و جاهای دیدنشیو باید با مسیر پیاده روی رفت تا نهایت استفاده رو بکنی.
میدونستم که بستنی فالودههای پشت ارگ خیلی معروفه. از توی هتل دلمو صابون زده بودم که وقتی از ارگ بازدید کردم یه دل سیر فالوده بستنی بخورم. ابهت ارگ کریمخانی به قدری هست که دوس داشتی صد تا عکس ازش داشته باشی. دور تا دور ارگ رو دل سیر نگاه کردم و از داخل ارگ هم دیدن کردم، یکی از برج هاش یکم خمیده شده به مرور زمان یه چیزی تو مایههای برج پیزای ایتالیا. دوربینمو به یه آقایی دادم تا ازم عکس بگیره. دقیقا ازین اداها که انگاه برج رو تو نگه داشتی که نیوفته. خیلی خوب شده بود عکسم. دوس داشتم همون لحظه پستش کنم، الوعده وفا.
نوبتی هم باشه نوبت شکم بازی بود. فالوده سفارش دادم با عرق طارونه. نمیدونم چرا از طارونه عطر نمیسازن. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. چندجور عرقیات مختلف داشتن که خود فروشنده اینو پیشنهاد کرد. گفت اگه دوس نداشتی یه فالوده دیگه مهمون من. من که خیلی دوس داشتم ولی وقتی آقای فروشنده فهمید که مسافرم یه بستنی مخصوص برام آماده کرد و منو مهمون خودش کرد.
هرچیز خوبی راجع به شیرازیا میگن باور کنین که درسته. بازار طالقانی، بازار و حمام وکیل چندان فاصله ای با ارگ نداره. خانما هرچقدر هم از فضا و هوا لذت ببرن بازم هیچی براشون مثل خرید نمیشه. مقداری پس انداز کنار گذاشته بودم واسه خرید پرید و اینجور چیزا. اینجور موقعها بدن اصن خستگی نمیشناسه. از توی بازار که رد میشی انقدر صنایع دستی باحال و خفن میبینی که هرچی پس انداز هم داشته باشی بازم کمه. همه چی رنگ رنگیه اونجا. از فرش و گلیم بگیر تا گیوه و دستبند و چیزای منبت کاری شده و ...
خلاصه خریدامو کردم و خوشحال و شاد رفتم به سمت حمام وکیل. از زیبایی هاش نگم براتون. هرقسمتی از حمام رو مانکنهایی با لباسهای قدیمی اون موقعها طراحی کرده بودن تا حس واقعی تری رو از اونجا بگیری. گشت و گذار اون روز هم تموم شد. اون شب شوق خرید هام نذاشتن خسته شم. تصمیم گرفتم همون نزدیکا شام بخورم. یه فلافل خوشمزه از یه خانم فروشنده که با شوهرش فلافل درست میکردن گرفتم و انقدر بهم چسبید که تاحالا تو عمرم همچین لذتی از غذام نبرده بودم. ماشین گرفتم و برگشتم به هتل تا استراحت کنم.
فردای اون روز رو خیلی شلوغ نچیدم. خواستم وقت بیشتری رو توی باغ ارم و مسجد نصیرالملک بگذرونم. باغ ارم با اون ساختمون وسطش و حوض فوق العاده خوشکلش باب عکس گرفتنه. مسجد نصیرالملک رو باید توی روز رفت که آفتاب هم باشه. اگه میپرسی چرا کافیه توی نتت سرچ کنی مسجد نصیرالملک. شیشههای رنگ رنگی و فرشهای سنتی قشنگی که توی مسجد هست انقدر فضای معنوی خوبی رو برات میسازه که اگر دختر باشی میتونی با یه چادر گلگلی سفید قشنگ ترش هم بکنی.
ساعت بیشتری رو اونجا گذروندم تا بتونم کلی انرژی واسه چند ماه آیندم ذخیره کنم. طبق روال شب برگشتم هتل و استراحت کردم. بالاخره روز آخر فرا رسید. آخرین روز رو تصمیم گرفتم یکم پاساژ گردی کنم و شاید یه سینمایی برم. تصمیم گرفتم از یکی از بزرگترین هایپرمارکتها و مجتمعهای خرید کشور دیدن کنم. مجتمع بزرگ خلیج فارس آخرین جایی بود که قبل از پروازم به اونجا رفتم. انقدر بزرگ و با ابهت بود که هرچیزی از سوغات کم داشتم رو تهیه کردم و دست آخر به سینما آفتاب اونجا رفتم تا فیلم ببینم. از اونجا راهی هتل شدم و وسایل و خرید هامو جمع و جور کردم تا برم فرودگاه و با یه روحیه تازه زندگی رو شروع کنم.
در کلام آخر میخوام اول ازتون تشکر کنم که پای خاطره و حرفای من نشستین و وقت گذاشتین. دوم اینکه به شخصه بهتون پیشنهاد میکنم که حتما از این شهر زیبا و محشر دیدن کنید! همه ما به سفر و تغییر حال و هوا احتیاج داریم. اگر توی شهر شلوغ و پرسروصدا یا شهرهای کوچیک تر زندگی میکنید، شیراز یکی از بهترین گزینهها برای سفر هست. اینها بخشی از خاطرات من بود که سعی کردم توی یه متن کوتاه با شما به اشتراک بذارم. امیدوارم هرجای ایران هستید و هرجا که میخواید سفر کنید فقط حال خوب و تجربههای قشنگ براتون داشته باشه.